آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

میلاد نور 2

آرمان تا اونجا که دلش می خواست بازی کرد البته یکمی هم قد بازی میکرد چون میثم ومهدی هم که میومدن و میشستن الا و بلا میگفت بلند شید با من بازی کنید اونا هم نوبتی آرمان رو مشغول می کردند آخه بازی من رو هم قبول نداشت و فقط میگفت میثم و مهدی. به زور چند تا عکس گذاشت ازش بگیرم اینم محمدرضا (پسر خاله منصوره البته به قول آرمان منصوره)جیگر من که هوای خوب گیرش اومده بود فقط خوابید آرمان و مهدی گل آرمان و میثم خسته از زمین فوتبال برای ناهار هم نیومد بشینه غذا بخوره مهدی که غذا خورد با هم رفتند زمین فوتبال که خالی شده بود و اونجا با هم بازی کردند.یک سری هم با میثم رفت زمین فوتبال و زمین بازی   بقیه عک...
31 ارديبهشت 1391

جوجه ها هنوز زنده هستند

ولی چی بگم از بلاهایی که یسرشون اومده. سری آخر یعنی روز چهارشنبه گذشته دیگه من حتم داشتم که مردن ولی خوب بازم زنده موندن آخه آرمان قبل از ظهر از من سوسیس خواست من هم گذاشتم تو هواپز و بعد زدم به چنگال و دادم دستش و خودم مشغول کارم شدم بعد از چند دقیقه دیدم صدای جیک جیک نمیاد رفتم یه سر بزنم ببینم چه خبره وای دیدم جوجوی بیچاره مرده و بی جون افتاده روی زمین و آرمان بالا سرش وایستاده و اون سبز هم جلوی قفسش بی جون افتاده البته جوجه سبز یه ذره چشماشو باز می کرد .اول فکر کردم با چنگال که دستش بوده زده به جوجه اعصابم بهم ریخت سریع چنگال رو که هنوز نصف سوسیس بهش بود رو از آرمان گرفتم و بردم تو آشپزخونه بعد به آرمان گفتم با چی زدی می ترسی...
30 ارديبهشت 1391

پنج شنبه شیرین

  پنج شنبه برای روز معلم از طرف سپاه میلاد نور دعوت بودیم.عبداله که سرکار بود نمی تونست بیاد ولی به ما گفت که حتما برید.من هم آرمان رو صبح زود بیدار کردم فکر میکرد کسل باشه ولی اتفاقا خیلی سر حال بود البته چون گفته بودم میثم و مهدی هم میان خیلی ذوق داشت که زودتر بریم.آخه دایی حمید اینا از طرف مدرسه ای که کار میکنه و مال سپاه هست دعوت بودند و من و مهدیه و خاله هم که از دبیرستان خودمون مامان هم همراه ما اومدند. صبح که آرمان بیدار شد کتابی رو که دیشب براش خونده بودم رو برداشت و شروع کرد خوندن.دو  بار برای خودش خوند و بک بار هم برای من.من هم که قربون صدقش می رفتم اونم کیف میکرد. ...
30 ارديبهشت 1391

بابایی برای روز همسر خجالتم داد

بابای گل برای روز زن (که البته عبداله جون هیچ موقع از این لفظ استفاده نمیکنه و همیشه میگه تو زن من نیستی خانم منی)یه رادیوی قدیمی(که خودم همیشه از این جور چیزا خیلی خوشم میاد) برام خرید ولی چون گفت دوست داشتم یه چیزی که مخصوص خودت باشه برات بخرم یه گوشی  Iphone 4s هم کادو داد.که من اصلا توقعی از عبداله جون ندارم چون همین اخلاق خوشش(ماشالا)بهترین هدیه برای منه. عبداله جونم عاشقتم  و از اینکه خداوند لطف بزرگشو شامل حالمون کرد و من و تو رو برای هم قرار داد شکر میکنم  چون تو بهترینی ...
30 ارديبهشت 1391

جوجو ها با ما هم غذا شدن

توی این هفته آرمان رفتارش با جوجه ها ملایمتر شده و کلا اخلاق خودش بهتر شده نمی دونم چرا ولی چند روزی بود که حرفاشو با دا می زد یا اینکه زودی با گریه حرف میزد ولی خدا رو هزار مرتبه شکر خیلی بهتر شده.جوجه ها هم همبازی خوبی هستن براش وقتی من وقت ندارم با آرمانی بازی کنم با جوجه ها خودشو سرگرم می کنه.یه موقعه هایی برای جوجه هاش کتاب می خونه یا اینکه نقاشی جوجوهاشو می کشه. امروز ناهار مرغ داشتیم استخوان های باقی مونده غذا رو دادیم به جوجو ها.تا دیدم دارن کثیف کاری می کنن بردیمشون توی راهرو.وقتی اونجا یه ذره شیطونی و بدو بدو کردن اوردم تو و جلوی در رو تمیز کردم. آرمانی هم مشغول بازی با خمیر کاردستی بود که خاله مهدیه براش خریده(همه خمیر کار...
24 ارديبهشت 1391

جوجوها اومدن خونمون

وقتی جوجو ها رو آوردیم خونه،آرمانی دیگه برای بازی کردن با جوجوها ابزار کار داشت.با اره نجاریش سربه سرشون میگذاشت،با توپ،شمشیر و ... آرمانی پیشی شده آرمانی تو فکر چی هستی؟؟!!! من توی اتاق خودم بودم که آرمان صدام کرد رفتم دیدم جوجه سفید بدون جون افتاده کف اتاق و سبز هم کنارش مثل بیچاره ها کنارش وایستاده و جیک جیک می کنه.بعد کف دو تا دست آرمان رو دیدم ...وای پر خرابکاری این جوجه ها یهو من جیغ کشیدم و زدم زیر گریه گفتم چه کارش کردی مرد ..مرد.. آرمان هم یه نگاه به من کرد و اومد بغلمو گفت نمی خواستم بمیر اعصابم خیلی به هم ریخته بود گفتم جوجو رو کشتی آرمان هم با گریه می گفت نمی خواستم بکشمش.(بعد که یادم افتاده بود ما چه کار کر...
24 ارديبهشت 1391

قسمت دوم سفیدبرفی و سبزی

جوجه ها دست آرمان بودن وآرمان از پله ها بالا رفت موقع برگشتن پله آخری رو داشت می افتاد که چشمتون روز بد نبینه این جوجه ها تو مشت آرمان سپر بلای آرمان شدن.من که گفتم اون جوجه ها مردن ولی نه.دیگه به خاطر اینکه چند لحظه ای هم اونا در امان باشن گفتیم همسایه مان هاتی اومد اونا برد خونشون تا تو پسر خوبی باشی بعد بیاره برات. بعد ا ظهر بعد از اینکه از خواب بیدار شدی دوباره جوجه ها رو آوردیم و تو یه ورزشی به اونا دادیم.برای شام مامان پیتزا و ساندویج گرفت و رفتیم پارک لاله خوردیم تا تو هم بازی کنی.چون ظهر خوابیده بودی امیدی نبود به این زودی ها بخوابی به خاطر این که شاید با بازی کردن بتونیم تا ساعت یک خوابت کنیم.دریغا که تا 30...
24 ارديبهشت 1391

تقدیم به مامان هاتی عشق مامان مونا

مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهایت دوستت دارم مامان گلم عاشقونه دوست دارم مادر ای معنی ایثار تو گل باغ خدایی توی روزگار غربت با غم دل آشنایی مینویسم ازسرخط مادر ای معنی بودن مینویسم تا همیشه توئی لایق ستودن   ...
23 ارديبهشت 1391

روز مادر مبارک

ولادت حضرت زهرا مبارک       بهشت در دست مادران بود.ما که به دنیا امدیم مادر بهشت را زمین گذاشت تا ما را در اغوش بگیرد وحالا "بهشت زیر پای مادران است." روز همه مامان ها مبارک                   ...
23 ارديبهشت 1391

داستان زندگی سفید برفی و سبزی

سفید برفی و سبزی دو تا جوجه مظلومی هستند که از روز دوشنبه به خواست آرمان و توجه مان هاتی و سوده و مثه وارد زندگی آرمانی شدن.دوشنبه بعدار ظهر عبداله که اومد خونه بعد از یه استراحت با مان هاتی و سوده و مثه رفتیم بیرون مامان میخواست برای محدثه لباس بخر بعد از اینکه مامان اینا خریدشونو کردن تو راه برگشت از این جوجه ماشینی ها کنار خیابون میفروختن اول آرمان از کنارشون رد شد همون موقع دلم یکم آروم شد که آرمانی از اونا گذشت ولی ناگهان انگار تازه متوجه شده باشه که از کنار چی رد شده سریع برگشت و من رو صدا زد مامان و سوده و محدثه هم وایستادن .آرمانی میگفت من جوجو می خوام من گفتم اینا کثیفه زود هم میمیرن ولشون کن بریم یه چیز دیگه بخریم.آرمان هم که بالا ...
21 ارديبهشت 1391